قصه کودکانه
خروس بیمار
یکی بود یکی نبود. داستان خروس بیمار از این قراره که توی یک مزرعه قشنگ و زیبا، دختری به نام مگی با پدر ومادرش زندگی می کرد.مگی حیوونای مزرعه رو خیلی دوست داشت و هر روز به اونا سر میزد و باهاشون بازی میکرد. توی اون مزرعه قشنگ یه خروس زیبا و کاکل زری هم بود که مگی اونو بیشتر از حیوونای دیگه دوست داشت و بیشتر وقتشو با اون میگذروند.
خروس مگی هر روز صبح با طلوع خورشید، آواز قوقولی قوقو سر میداد و مگی و بقیه اهالی مزرعه رو بیدار می کرد.اون دقیقا مثل یه ساعت زنگ دار بود. مگی هم عادت کرده بود که هر روز با صدای خروسش از خواب بیدار بشه.
یک روزصبح مگی هر چی منتظر موند صدای قوقولی قوقوی خروس نیومد که نیومد. مگی که تعجب کرده بود با خودش گفت: اا “چرا صدای قوقولی قوقوی خروسم نمیاد ؟ نکنه طفلکی مریض شده باشه؟ شاید گلو درد گرفته”
مگی بعد از اینکه ازرختخوابش بیرون اومد و دست و روش و شست ، سر میز صبحانه رفت و مثل هر روز صبحانه کاملی خورد.بعد به مزرعه رفت و خروس قشنگش رو بغل کرد تا اونو پیش دکتر حیوونا ببره. بچه ها میدونین اسم دکتر حیوونا چیه؟ آفرین ! اسمش دامپزشکه. بله بچه ها بعد از یک کم پیاده روی مگی و خروسش به مطب دامپزشک رسیدن.
دامپزشک بعد از اینکه خروس مگی رو معاینه کرد گفت: این طور که به نظر میاد خروست سرما خورده. برای همین یه داروی سرماخوردگی برای خروست نوشتم تا دارو رو بخوره و خوب بشه.
مگی با خوشحالی از دامپزشک خداحافظی کرد و به سمت داروخانه رفت و داروی خروسش رو گرفت.
شب که شد مگی دارو رو به خروسش داد و به این امید که صبح با صدای خروس از خواب بیدار بشه به خواب رفت.
اما صبح که شد دوباره خروس مگی قوقولی قوقو نکرد که نکرد.
مگی دوباره ناراحت شد. هم از اینکه خواب مونده بود هم ازاینکه خروسش باز قوقولی قوقو نکرده بود. اون دوباره به مزرعه رفت و خروسش رو برداشت و پیش دامپزشک برد.
دامپزشک بعد از معاینه خروس گفت: آی آی آی، فکر کنم خروست گلو درد داره و خروسک گرفته!
بعد دکتر داروی خروسک رو نوشت و به مگی داد. مگی هم دارو رو از داروخانه گرفت و با خروسش به سمت مزرعه برگشت.
به مزرعه که رسید به امید اینکه این دارو حال خروسش رو خوب میکنه فورا دارو رو به خروسش داد ومنتظر شد که اون قوقولی قوقو کنه. مگی تا عصر صبر کرد اما بازم خروسش آواز نخوند که نخوند.
مگی با نارحتی زیاد خروسش رو بغل کرد و دوباره پیش دامپزشک رفت.
دامپزشک این بار هم خروس و معاینه کرد و گفت : “به نظرم میاد یه کم تب داره، این دارو رو امشب بهش بده تا ببینیم صبح چی میشه”
مگی دوباره به داروخانه رفت و داروی خروسش رو گرفت. شب که شددارو روبه خروسش داد واونو بوسید و با ناراحتی به رختخوابش رفت. اون خیلی دلش میخواست که صبح با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار بشه.
اما صبح که شد مگی هر چی منتظر موند خروس قوقولی قوقو نکرد که نکرد.
مگی با عجله خروس رو زیر بغلش زد و پیش دامپزشک رفت. اون به آقای دکتر گفت: “خواهش میکنم یه کاری کنید. خروسم خیلی مریضه. هر چی دارو بهش میدم خوب نمیشه.”
دکتر این بار با دقت بیشتری خروس بیمار رو معاینه کرد و بعد با لبخند گفت: “کاملا فهمیدم خروست چش شده! خروس تو پیر شده و برای همین دیگه نمیتونه آواز بخونه! تو باید یه خروس جدید برای خودت و مزرعه بخری.”
بعد هم یه کتاب به مگی نشون داد که توش پر از خروس های زیبا و جوان بود و توی اون کتاب نوشته بود که از کجا میشه این خروس هارو برای مزرعه خرید.
دکتر به مگی گفت: ” برو همین الان یه خروس جدید بخر. این خروس دیگه نمیخونه”
خروس که تا اون لحظه ساکت بود به محض دیدن عکس خروس های جوون توی کتاب ، قوقولی قوقوی بلندی سر داد و شروع کرد بال بال زدن.
دکتر خندید و رو کرد به مگی و گفت: “عزیزم خروست هیچیش نیست! فقط کمی تنبل شده!”
مگی که حسابی غافلگیر شده بود با خوشحالی خروسش رو بغل کرد و بوسید و بعد با شادمانی از این که خروسش بیمار نیست به مزرعه برگشت.

پاسخی بگذارید